LOVE**
عشق تنها***
قــــــــــطاري كــــــه مـــــــــسافرم در آن نيستــــــــو من در ايستــــــــــگه نيستـــــــــــم! روي ريلـــــــــــــــم....
خدایا این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمیکند اشک ما طعنه میزند به باران رحمتت .
دلتنــــــــــگی چه حس بدی است.... تن هایی چه حس بدی است کاش... پاره ای ابر میشدم . دلم مهربانی می بارید کاش نگاهم شرار نور میشد اشتی میدادش و که دوست داشتن چه کلام کاملی است و من... چقدر دلم تنگ دوست داشتن است! فردایک رازاست نگرانش نباش، دیروزیک خاطره بودحسرتش رانخور،
واماامروز یک هدیه است ...قدرش رابدان.امروزت زیبا...
کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت: چرا که انسان با غرور می تازد ... با دروغ می بازد... و با عشق میمیرد..
من ادعا نمیکنم همیشه به یاد آنهایی هستم که دوستشان دارم ... اما ادعا میکنم حتی در لحظاتی هم که به یادشان نیستم ... آنها را دوست دارم... بعضی وقتا دوست دارم.... که وقتی بغضم می گیره.... خدا بیادو اشکامو پاک کنه ودستمو بگیره و بگه: آدما اذیتت می کنن؟! بیــــــــــــــا بریـــــــــــــــم...
کودکی اندیشید ... ،که خدا چه می خورد ؟چه می پوشد؟وکجا منزل دارد؟ ندا امد......که خداوند،غم بندگانش را می خورد.. . گناهان انان را میپوشد... و در قلب شکسته ی انان منزل دارد در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند. دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
زندگي به من آموخت چگونه اشک بر يزم ... اما اشک به من نياموخت چگونه زندگي کنم ...زندگي به من آموخت درد و رنج چيست ... ولي به من نياموخت چگونه تحملش کنم ...زندگي به من آموخت بي صدا گر يستن را ... پس تا هست زندگي بايد کرد ... تا عشق هست ... عاشقي بايد کرد …تا دوستي هست ... دوست بايد داشت …تا دل هست ... بايد باخت … تا اشک هست ... بايد ر يخت... تا لب هست ... بوسه بايد زد… تا بوسه هست ... بايد زد …تا معشوق هست ... عاشق بايد بود …تا شب هست .. بيدار بايد بود …تا هستي ... بايد بود
نمیدانم چه باید کرد؟ بمانم یا که بگریزم؟ اگر خواهم بمانم باتو می بازم جوانی را اگر خواهم که بگریزم چه سازم زندگانی را؟ نمیدانم چه باید کرد؟
لعنت به تو اي دل كه هميشه جايي ميماني كه تو را ميخواهـــــــند...
یکی قشنگی منظره رو می بینــــــــــه... یکی کثیــــــــــفی پنجره رو... این خودتی کــــــــــــــه تصمیم می گیری چی ببینی... سعی کن قشنگی منظره رو ببینی... حتی از پشت پنجره ی کثیـــــــــــــــــــــــــــف...
در آسانى ها خدا را بخوان تا در سختى ها صدایت برایش ناآشنا نباشد...
خدایا . این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمیکند فکری کن اشک ما طعنه میزند به باران رحمتت ....
منتظـــــــــــر قطـــــــارم!
آلزایـمر بودی یا عـشق؟
از روزی کـه مبتلایت شدم
خودم را
از یاد بردم …
"شكستن دل ،مانند شكستن استخوان دنده مى ماند...از بیرون همه
غرور و دروغ و عشق ...
کودکی اندیشید...
....
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …
Power By:
LoxBlog.Com |